با هیچکس

بر سر باورش نمی جنگم!!

خدای هرکس

همان است که

درون او با وی سخن می گوید

این یکی دو هفته اینقدر درگیر بودم که اصلا وقت نمیکنم اپ کنم،هروقتم میخوام اپ کنم همه چی یادم

میره!!

اون روزی که قرار بود با دوستام بریم بیرون یه روز قبلش با مامان میرفتیم خونه خالم که که حسابی شهر

شلوغ بود بعد دیگه چون دوستم واسه عصر میتونست زمانشو عوض کردیم که صبح بریم چند روز دیگه

رفتیم اول رفتیم کافی شاپ بعدشم رفتیم ناهار کلی از اون چند سال گفتیم و خندیدم.خوش گذشت.

 

هفته پیشم میخواستم اپ کنم که دیدم نت وصل نمیشه ارور میداد که تموم شده بعد وقتم نمیشد برم

شارژش کنم تا اینکه سه شنبه رفتم گفت ۴هفته فرصت داری منو میگی کلی خوشحال شدم اومدم

خونه زنگیدم پشتیبانی که ببینم چرا وصل نمیشه اونم یه دختره جواب داد خیلی شیک میحرفید یه

چیزایی هم گفت من سر در نیوردم.بعدشم من داشتم خداحافظی میکردم که نگو طرف میخواد دوباره یه

چیزی بگه ولی من نفهمیدمو  زودی قطع کردم دیگه از ترسم نزنگیدم که الان دختره  خفم میکنه که

گفتم بمونه شب بزنگم تا یکی دیگه جواب بده ولی تا شب خودم یه خورده دست کاری کردم وصل شد

۳شنبه هم دختر خالم اومده بود تا ۵شنبه خونه ما بود کلی گفتیم و خندیدم.شب اول که تا ساعت ۵

بیدار بودیم اینقدر حرف زدیم..یادش بخیر وقتی دختر خالم مجرد بود خیلی زیاد میومد منم زیاد میرفتیم

بعد اون موقع منم مدرسه داشتم بعضی موقع ها اینقدر بیدار میموندیم که صبح مدرسه رو میپیچوندم

دختر خالم همیشه میگه تو مدرسه نمیرفتی هتل میرفتی

دیروزم که جمعه با همون دختر خاله هام از ناهار رفتیم بیرون شب برگشتیم خوش گذشت جاتون خالی

امروزم صبح بیرون کار داشتم و یه چیزی باید میخریدم که با حدیث رفتیم و برگشتیم الانم مامانو راضی

کردم بریم خونه داییش

پ.ن.فردا بابام میاد هوراااااا.پس فردام که همدم اینا میاااااان هوراااااااا هوراااااااا.کلی ذوق دارم ۲

شبه همش خواب میبینم که اومدن..کل فامیلامونم فهمیده از تهران مهمون دارم

پ.ن.امروز داشتیم شوق پرواز رو نیگا میکردیم که مامان میگفت قدیما بچه ها یه شورو حال دیگه ایی

داشتن که الان ندارن.میگفت قدیما انگار رسم بود موهای همه پسر بچه هارو کچل میکردن،که یاد بابام

افتادم آخه مامان بزرگم میگه یه بار بچگیهای بابام موهاشو کچل کرده بودن بعد اون شب بابام نمیخوابید

گفتن چرا نمیخوابی گفته میترسم موهام خراب شهفک کن تا سحر رو مبل خوابیده بوده

 پ.ن.موهامو دوباره کوتاه کردممم اینبار دیگه اصلا مدل اینا ندادم گفتم صاف صاف کوتا کن خسته شده

بودم از مدلای فانتزی که اولش خوبه یه خورده بلند میشه افتضاح میشه...بعد برا اولین بار گفتم بزار

اصلاح با شمع رو امتحان کنم بعد کلی پرس و جو گفتن اصلا جوش نمیزنه منم گفتم باشه..دردشو من

زیاد نفهمیدم روز اولم حسابی صورتم برق میزد ولی از روز ۳ صورتم اینقدر جوش زدههههاز ترسم که

زیاد بشه حتی پمادم نمیزنمم.مامان میگه چون اولین بارت بود واسه همینه!!

هیچ کس

کسی را که میخواهد

پیدا نمی کند

ما انسان ها

یا دیر به هم می رسیم

یا آنقدر زود

که نمیفهمیم

 


 

من اومدممم بالاخرههه

این مدت که نبودم اصلا حال و حوصله اپ کردن نداشتم یه خورده به خاطر گشنگی بودم که واقعا کم

میاوردم یه خوردم خودم رو فرم نبودم...یه بارم که اومدم اپ کنم نوشتم خواستم ثبتش کنم یادم رفت

کپی کنم بلاگفا کم لطفی نکردو همشو پروند

اول اینکه با تاخیر عیدتون مبارررک...با اینکه روزا خیلی طولانی بودن و واقعا ادم گشنه و تشنه میشد

ولی من بعد ۲۳ رمضان غصه ام میگیره که داره تموم میشه.

معمولا همه لاغر میشن ماه رمضونی من با اینکه تو خوردن خیلی ملاحظه میکنم ولی همیشه از بدن

چاق میشم اما من صورتم خیلی زود لاغر میشه یعنی یه خورده فکرو خیال کنم فوری صورتم

لاغر میشه منم کلی سعی کرده بودم این ۱سال و کم فکرو خیال کنمو حرص بخورم بلکه صورتم تپل شه

هرچی به این صورت من گوشت شده بود این ماه همش آب شدالان هر روز میرم جلو آینه میگم

مامان بیا ببین صورتم تپل شده:دی بعدشم تو این ۱ماه هم اول ماه هم آخر ماه تب خال زدمو بعدشم

اوایل همش صورتم جوش میزدااااا کلافم کرده بودن

بعد مدتهااا هفته پیش با پری و سارا رفتیم بیرون یعنی منکه از اول ماه رمضون دیگه واسه گشت و گذار

جایی نرفته بودم عین ندید بدیدا خیابونارو نیگا میکردماز بس خونه موندم که دیگه صحرا از دست من

شاکی شده بود

۱شنبه با دوستای دوران دبیرستانم شیوا و آیدا قرار گذاشتیم بریم بیرون کلی دلم براشون تنگ شده

 

 

پ.ن.۲۸ شهریور که قراره همدم اینا بیان تبریز کلی لحظه شماری میکنم که ببینمشون.بابام قراره ۱۷

این ماه بره کربلا ۲۷ برمیگرده میگفت حنا به دوستت اینا بگو ۲۷-۲۸ بیان منم خجالت میکشیدم بگم که

وقتی شنیدم ۲۸ میان خیلی خوشحالیدماگه جور شه قراره تو این هفته اولین دوست نتیم که باهاش

علاوه بر نت رابطه داشتمم بیان کلی دعا میکنم که بیان چون ماکه رفتیم اصفهان نشد ببینمش.دیگه

کسی نمیخواد بیاد؟؟خودمونم که جایی بریم اکی رو از بابا گرفتم ولی تایید نهایی فعلا مونده

پ.ن.یکی از دوستای نتیم که ۴ماه بود ازش بیخبر بودم شب عیدی واسم کامنت گذاشت کلی ذوقیدم و

از نگرانی در اومدمم

پ.ن.به شدت سرماخوردم فک میکردم خوب شدم و قرص دیگه نمیخوردم ولی همش بی حالممم

پ.ن.دیروز رفتیم بیرون وااای چه ما مو ر باز اری بود...اینقدر که انگار پا د گان بودادم واسه بیرون رفتن

معمولیشم دیگه میترسه

پ.ن.آهنگ جدید شادمهر حالم عوض میشه و آهنگ سرت سلامت رضا صادقی و اگه دنیا دست من بود

کامران هومن رو این روزا خیلی میدوستمممم

دیشب دوستم تو فیس بوک یه پیوندی گذاشته بود که اندی خونده برا حنا دیگه مردم از خنده بعد رفتم

به مامان میگم مامان من میخوام ازدواج کنم..بیچاره مامان میگه حالت خوبه؟؟میگم اره بابا فقط میخوام

زودی ازدواج کنم تا از مد نیافتاده  تو عروسیم آهنگشو بزاریمو برقصممبیچاره مامان نا امید شد ازم

 

بچه ها یه راهنمایی بانک سامان خوبه یا پاسارگاد؟؟

ادامه نوشته

از حموم در اومدم دیدم بابا داره ماه عسل رو میبینه با یه پسر بچه حرف میزد گفتم این کیه؟؟

گفت بچه سر راهی هستن از تو شیرخوارگاه اوردناومدم نشستم نیگا کردم شاید چون

بیشتر هم سن بودیم درک میکردم چی میگفتن...محمد که حرف میزد حس میکردم نمیخواد از زندگیش

بگه شاید تو ظاهر سربه هوا به نظر میرسید ولی به وضوح میگم از اون دسته افرادی بود که تو ظاهر

به رو نمیارن ولی از درون خیلی اذیت میشن...خیلی حرفاشون درگیرم کرد.وقتی ظفر گفت پدر مادرشو

بخشیده یه لحظه خودمو جای اونا گذاشتم ببینم میتونستم ببخشم؟؟!!یا وقتی همون محمد گفت به

خودم اعتماد دارم که یه روزی به یه جایی میرسم اون موقع با افتخار گذشتمو تعریف میکنم!!

با خودم فک میکردم الان یعنی امکان داره پدر مادراشون ببیننشون؟؟

بعد برنامه بابا تعریف میکرد:چون بابا بزرگ منم خیلی از عمرشو صرف این بچه ها کرده بود وقتهایی که

چه روز معمولی میشد چه ماه رمضون چه عیدو... مهمون دعوتشون میکرد خونمون،بابا میگه اون روز

یکی از دوستای بابا بزرگم تعریف میکرد که یه باری ماه رمضون که بابا بزرگم مهمون دعوتشون کرده بود

خونمون دوستشم بوده که توی حیاط بوده که شنیده ۲تاشون باهم حرف میزدن به هم میگفتن کاش

امشب رو هم اینجا بمونیم....

الانم که همشون ازدواج کردن و بچه هاشونم بزرگ شدن میان مامان بزرگمو میبینن و هر هفته سرخاک

بابا بزرگم میرن.

همیشه از بچگی دوست داشتم منم مثل بابا بزرگم باشم درسته بعضا میگن تو هم مثل مامان بزرگا

رفتار میکنی ولیی من به این چیزا خیلی اعتقاد دارم و همیشه هم از خدا میخوام روزی هم که ازدواج

کردم همسرمم با من هم عقیده باشه و بتونیم راحت همچین کارایی رو انجام بدیم

 

خیلی وقت ها،

خیلی دیر آدمهای اطرافت را میشناسی،

آن وقت تازه یاد میگیری به خیلی ها بگویی،

لطفا نزدیکتر نیا!!

 

پ.ن.نوشته بالایی رو همون روز ۴شنبه نوشته بودم الان ثبتش کردم

پ.ن.۱۴ مرداد یه سال شد که توی تهران پاساژ تیراژه ۳تا از دوستای گلم رو دیدم چه زود شد یه سال.

امیدوارم امسالم بتونم ببنمشون

پ.ن.مامان الیانای مهربون بابت مامان بزرگت تسلیت میگم خدا رحمتشون کنه

پ.ن.با اینکه این روزا رو خیلی دوست دارم حس میکنم بیشتر میتونم با خدا درد و دل کنم ولی روزام

خیلی یکنواخت شدن.بیرونم نمیتونم برم چون با ماشین میرم بیحال میشم چه برسه پیاده برم

ادامه مطلب واسه دل خودمه

احتمال یه اسباب کشی تو خونه مجازیم داشته باشم

ادامه نوشته

خطا از من است،می دانم.

از من که سالهاست گفته ام"ایاک نعبد"

اما به دیگران هم دل سپرده ام...

از من که سالهاست گفته ام"ایاک نستعین"

اما به دیگران هم تکیه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همیشه دلتنگم

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم

 

کلی گفتنی واسه نوشتن داشتم که همشون از یادم رفتن!!

اول از همه نماز روزه هاتون قبول باشهه...بین نماز و دعاهاتون توی سحر و افطار همدیگرو هم فراموش

نکنیم

ما هفته گذشته از روز اول ماه رمضون مهمون بودیم تا دیروز...یعنی دیگه هلاک شدیم الانم میشینیم

تا آخر ماه تو خونه و همدیگرو نیگا میکنیم 

۴شنبه که از خونه خالم برگشتیم خواستم برم دستشویی که تا درو باز کردم دیدم یه سوسک اندازش از

کف دستم یه خورده کوچیکتر بود پاهاش اندازه انگشتام بودندیگه فک کنین منو با حالت جیغ درو

کوبیدمو  اومدم بیرون مامان رفت دید نیستش بعد کلی اب ریخت گفت الان دیگه مرد بیا برو آقا من رفتم

دستشویی دیدم نه کار من نیست اینجا باشم اومدم بیرون رفتم تو حموم، فرنگی فرداش مامان دیده بود

هنوز نمرده دیگه من تا دیروز همش فرنگی میرفتممم حتی دستامم نمیتونستم تو دستشویی بشورم

تو آشپزخونه وضو اینا میگرفتم که این کارم شدید با عصبانیت مامان مواجه میشه

این هفته ایی گذشت تبریز یعنی در اوج جهنمیش بود یعنی من توی ۲۰ سال عمرم تبریزو در این آب و

هوا ندیده بودم ۴۰-الی ۴۳ درجه پیش رفت یعنی دیگه غیر قابل تحمل...منکه اصلا نمیتونستم بخوابم

همش یه پارچه خیس میکردم عین کارگرا مینداختم رو صورتم یا رو شونه هام و میخوابدیم ولی انگار

بخاری بودم در عرض ۵دقیقه خشک خشک میشد دستمال

 ۱۲ مرداد تولد صبای عزیزم بود ۱۳ مردادم تولد مامان نیروانای گلم واسه هردوتاشون از خدا بهترین هارو

میخوامم

دیگه اینکه فعلا چیزی یادم نمیاد

مهم این نیست که...

کی باشیم

کجا باشیم،

چرا باشیم

چطور باشیم

مهم اینه که:

با هم باشیم

به یاد هم باشیم

برای هم باشیم

هفته پیش که رفتم خونه دوستم یکی دیگه از دوستامم اومده بود که از دوم دبیرستان دیگه ندیده بودم

کلی از کارایی که تو مدرسه میکردیم و گفتیم و خندیدیم.یادش بخیر که چه روزایی داشتیم.من از

راهنمایی تا پیش ۲تا مدرسه رفتم که یکیش از اول راهنمایی تا اول دبیرستان دومی هم از دوم تا پیش

بودش.مدرسه اول همش خل و چل بازی در میوردیم و شیطونی میکردیم مدرسه دومی هم معروف بودیم

به گروه ارکست که تا معلم از کلاس بیرون میرفت میزدیم و میرقصیدیم البته میشه گفت وقتی معلم تو

کلاسم بودم میزدیم و میخوندیمیادش بخیر که اکثرا هم مضمون آهنگامون معاونمون بود

 

هفته پیش حسابی بارون میبارید با اینکه هوا بعدش حسابی شرجی میشد ولی من خیلی حس خوب

بهم دست میداد صدای رعدو برقا و بارش بارون شایدم به خاطر این بود که خودمم دلم گرفته بود

 

با اینکه آخرین قسمت نابرده رنج رو زیاد نپسندیدم چون اینجوری تصور نمیکردم ولی باعث شد بغضی

رو تو دلم بودو بشکنم.واسم خیلی مسخره میاد موقع فیلم دیدن گریه کنی ولی اون شب راحت وقتی

داشتن یکی یکی شهید میشدن حسابی گریه کردم واقعا از چه آرزوهاشون گذشتن!!ولی گریه من به

خاطر دل خودم بود

ماه رمضونمممم دوباره اومدشش با اینکه خیلی دلم براش تنگ شده ولی این یه سال خیلییی زود

گذشت خیلییی!!خدایا تو این روزای طولانی و گرمی هوا خودت به هممون کمک کن

زندایی مامانم مهمونی ماه رمضونشو ۵شنبه گرفته بود که شام اونجا بودیم و دیروزم رفتیم کمک که

واسه ناهار نگه داشت همه رو.خیلی خوش گذشت.به خصوص که خونشونم یه خونه قدیمیه ۲ طبقه

هستش و غذا رو هم تو حیاط خونه پخیده بودن با هر رفت و اومدم به بالا پایین یاد خونه خودمون

میافتادم که قبل کوبیدنش قدیمی بودو بزرگ

ساعت ۲ نصف شب دریغ از یه خورده خواب الود بودنم همون جا سرجام با گوشی رفتم نت با دوستم

تا ساعت ۴ چتیدیم با اینکه زده بود سرمون ولی کلی نصف شبی خندیدمممم

دیروز عصری با بابا رفتم سوپری خرید تا پامو گذاشتم از این ابنبات رنگیا دیدم خیلی وقت بود ندیده بودم

عین بچه ها اولین چیزی که خواستم آبنبات بودتو خونه مشغول خوردنم مامان میگه عزیزم چند

سالته تو؟!

پ.ن.مینا این جمله نوشته بود من شدید عاشقش شدممم:

اگه همه ی آدما یاد می گرفتن واسه کسی ارزش قائل بشن که واسشون ارزش قائل بشه٬ هیچ وقت هیچ جا دلی نمی شکست...

بازگشت من

دلم شانه میخواهد...

قوی...

مهربان...

صبور...

شانه ای که از خیس شدن نترسد...

 

 

این نوشته بالا اندر احوالات بنده بود در هفته گذشته به خاطر یه سری مسائل...البته الانم هستا ولی

یه خورده حسش اومده پایین تر:دی

۲هفته پیش خواهرم با کامی کار میکرد که نابود شد دیگه تا امتحانات پسرداییم تموم بشه کاری نمیشد

کرد...این هفته ۳شنبه هم که پسرداییم اومد درستش کنه ۳بار ویندوز نصب کرد ولی قبول نمیکرد

وضعش خیلی داغون بود که گفت باید ۲روزم مهمونم باشه...میخندید میگفت برو یه هندونه بخر بنداز تو

حوض قشنگ بشینین دور همی هم بخورین هم فیلم ببینین میگفتم حوض از کجا بیارم میگفت یه

تشت بردار بنداز توی اون:دی ولی ایندفعه در نبود کامی مثل دفعه های پیش زیادم سختم نبود شاید

چون هر روز مهمون میرفتیم و با تی وی مشغول بودم!!ولی بازم خیلی بده در بعضی مواقع کم میاوردم

و دلم واسه خوندن بعضی که میشه گفت اکثر وبلاگا تنگ شده بود این اذیت میکرد حس میکردم بیخبر

موندم

 

تو این ۱۵ روز خیلی اتفاقا افتاده ولی دیگه حسش نیست فعلا بنویسم..خلاصه مینویسم

 

امتحانامم تموم شد!!ولی میگن ضد حال یا بدشانسی یا هرچیز دیگه که نصیب من شد..آخرین روز

امتحانام ۲تا امتحان داشتم یکیش صبح بود یکیش بعداز ظهر صبح که بیدار شدم بدرسم دیدم دلم

میددره گفتم الان خوب میشم رفته رفته حالم بدتر شدو حالت تهوع هم اضافه شد ولی اینقدر حالم

خراب بود که به پری گفتم پری تو برو من نمیام امتحان!!

که پری گفت نه میایم دنبالت منم یه خورده بهتر شدم رفتیم یونی.مگه میرسیدیم همش کش میومد راه

تو دانشگاهم تا رسیدم حالم خراب شد میخواستم فقط صورت جلسه رو امضا کنم و با همون ۱۲ نمره

که تو کلاس گرفته بودم پاس کنم ولی یه خوردم نوشتم اومدیم گفتم بهتر شدم دیگه اقا سوار اوتوبوس

شدیم تا یه خورده حرکت کرد گفتم الان حالم بد میشه که پیاده شدیم نشستم جلو مغازه ها...اینقدر

میترسیدمم میگفتم الان میافتم میمیرم عرق کرده بودم بادم میزد سردم میشد پری نبوداا دق

میکردم:دی زنگیدیم بابا اومد به یه وصعی رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا ساعت ۳.۴۵ که ساعت ۴هم

امتحان دومی بود ولی نتونستم برم اونم درس ۳واحدیخودشم این ۲تا امتحانو گذاشته بودم که نمره

کامل میگیرم

دیدین وقتی انتظار هیچ تلفنی از هیچ کسی رو نداری یه دوست میزنگه و کلی شادت میکنه.همون

روز مسمویتم عصری بیحوصله نشسته بودم که تلفن خونه زنگید کلی هم غر زدم که اه الان با مامان

کار دارن که دیدم مامان میگه حنا بیا با تو کار دارن!!که دیدم بازیگوشی خانمه کلی حال کردم

حسابی رفتم تو خط شیرینی پزیو دسر(اثرات بیکار موندن و نبود کامیه)وقتی هم که همه تعریف

میکنن دیگه باید یکی منو بگیرههههه:دی پری تو میدونی که چه خوشمزه میشن:دی

 

۴شنبه یه مهمون ناخونده کوچولو داشتیم که اولین بار بود میومد خونمون قوربونش برمممم که عشقه.

عکسش تو ادامه مطلبه با همون رمز همیشگی

پ.ن.میخوام برم کلاس زبان البته این روزا حرف زیاد میزنم ولی عملی نمیکنمولی اینو تصمیم گرفتم

صد در صد برم تو فامیل همه تافل گرفتن الان دارن زبان های آلمانی فرانسه یاد میگیرن ولی من تو

انگیلیسی هم موندم به غیرتم بر خورده

پ.ن.عاشق خانم شیرزاد شدمممم یعنی طرز حرف زدنشووو خندیدنش :دی...نا برده رنجم خوبه خوشم

میاد ازش...اون شب که بزن و بکش بود من اینقدر اینور اونور پریدم که مامان میگفت بیشتر از اونا تحرک

داشتی همیشه از بچگیم فیلمی که جنگ ایران و عراق باشه استرس داشتم

پ.ن.مرسی از دوستانی که وقتی نبودم سراغمو گرفتن .تا سر بزنم به همه دوستام یه خورده طول

میکشه کلا نت گردی فراموشم شده نمیدونم با سیستم چیکار کنم:دی

فردام خونه یکی از دوستای قدیمیم میرم ۴سالی میشه همو ندیدیم

ادامه نوشته

امروز به پایان میرسد

از فردا برایم چیزی نگو!

من نمیگویم:

فردا روز دیگریست

فقط میگویم:

تو روز دیگری هستی...

تو فردایی

همان که باید به خاطرش زنده بمانم...

                                         جبران خلیل جبران

 

نصفه شب نوشت:ساعت ۳.۳۰ نیمه شبه بیدار شدم از گرمااا در حال پختنم پا شدم برم آب بخورم

با همون چشمای بسته چراغم روشن نکرده بودم تا پامو از اتاق بیرون گذاشتم حس کردم یه چیزی با

سرعت جت از کنارم پریدو فرار کرد همون موقع فقط تونستم چشامو باز کنمو چراغ رو

روشن کنمو با دل و جون جیغ بزنم ماماااااان!!

مامانم اومده خونه رو گشته میگه نه بابا تو خواب آلودی خیالاتی شدی ولی باورم نشد دیگه تا صبح

نتونستم بخوابم چون همش داشتم میگفتم یعنی من اینقدر خیالاتیم .صبح که بیدار شدم مامانم گفت

حناااا گربه بودشاااا اومده رفته از رو کابینت ماهی رو از تنگم برداشته رفته واییییی یعنی اگه به دست و

پای من میخورداااااا سکته رو همونجا زده بود.بعدشم که مجبور شدیم کلی آشپزخونه رو

بشوریم هرجا دستمون رو میذاشتیم مامان میگفت شاید گربه رفته

 

تاکسی نوشت:چرا بعضیا بلد نیستن طرز نشستن تو تاکسی رو؟!!خانما هستش که بلد نیستن ولی

آقایون بیشترن که رعایت نمیکنن.هفته پیش سوار تاکسی بودم که یه اقام نشسته بود البته میشه گف

لم داده بود انگار مبل راحتیه بعد من هرطور خواستم خیلی خیلی کوچیکتر بشینم دیدم نمیشه با یه

هشدار یه خورده(خیلی کمم)خودشو جمع و جور کرد.داشتم با خودم فک میکردم یکی از دوستامون که

همچین موقعیتی بود تو تاکسی کار بسیار خوبی کرده بود،موقع پیاده شدن رو به راننده گفته بود کرایه

من رو از این اقا بگیرین که جای منم نشسته بود بعدم رفته بود شاید اینجوری تنبیه بشن

 

بازی نوشت:از طریق بازیگوش جونی به ۲عدد بازی دعوت شدم به نظر خودم خیلی بازی قشنگیه اولی

اینکه عکس دسکتاپمونو بزارم که اینم عکس بک گرانده من

دومی هم اینکه تو کیفی که آخرین بار باهاش رفتین بیرون چیا بود.البته من محتویات اصلی کیف

مهمونی و بیرونم تقریبا یکیه یعنی هرکدوم از اینا نباشه حس میکنم ناقص رفتم بیرون

حالا دیروز از بیکاری نشستم کیفمو از کارت های شارژ خالی کردم وگرنه همیشه نصف کیفم کارت شارژ

هستشراستی گوشیم اگه توی محتویات نیست به این دلیل که همیشه خدا دستمه اصلا توی کیف

نمیره

هرکی دوست داشت میتونه بازیش کنه من اسم نمیبرم

تولد نوشت:۴ تیر تولد دوست خوبم سارا جونی بود عزیزم از خدا میخوام به خواسته هات برسی.۶تیر

تولد دوست خوبم فرفره بود خانمی واست بهترین هارو آرزو میکنم.و ۷تیرم تولد فرشته کوچولو یعنی

سارینا بود که از خدا میخوام همیشه زیر سایه همدم جونی و باباس مهربونش شادو خندون باشه

حال نوشت:۱-کلی اپ نوشتم خواستم ثبت رو بزنم که همشو پروند یعنی فقط این شکلی

۲-خودمم خوبمم ولی نمیدونم چرا بعضا خیلی یهویی دلم میگیره

 ۱شنبه یه امتحان خیلی سختی دارم ۱هفته اس هرچی میخونم عین خنگا هیچی حالیم نیست یعنی

مفهوم درس رو نمیفهمم چه برسه یاد بگیرم برم بنویسمش.از شانس منم گفتن کلا تشریحی هستش.

دعا کنین این امتحانمو پاسش کنم

دلم از بیعدالتی هااا خیلی گرفتههه

ادامه مطلبم با همون رمز قبلی

ادامه نوشته

دلم بدجوری گرفته!!

دلم میخواد حسابی گریه کنم

حس اپ نوشتنم ندارممممم.نمیدونم چیکار کنم،خیلی بی حوصله شدمم

خدایا یه خورده هوامو داشته باش

 

امشبم هرچی پشه مشه هست ریختن سر من بیچاره

 

زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد

و قلب ها گرامی تر از آنند که که بشکننند

آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمیماند و آنچه از دست میرود

با گریه جبران نمیشود...

 

 

۲شنبه صبحی رفتم یونی جزوه هام که ناقص بود اونارو خریدم و برگشتم.یه سری هم حرفایی شنیدم

که اعصابم بهم ریختش.به مامان گفتم بریم خونه عمش که عصری من بمونم خونه حالم بیشتر گرفته

میشه اونم قبول کرد.خودمم دلمم میدردید بعد ناهار رفتم حموم که دیگه حالم بدتر شد دل درد + حالت

تهوع دیگه داشتم میمردم..به مامان اینا گفتم شما برین من نمیام تا اونام برن خوابم بردش.

۳شنبه هم صبح با پری و خواهرش رفتیم بیرون من قرار بود واسه تولد حدیث و روز پدر کادو بخرم.که برا

حدیث یه دستبند شیک گرفتم واسه بابام کمربند خریدم.

بعدم تو خونه کمک مامان کردم و عصرشم رفتیم شیرینی خریدیم با مامان ولی از بس هوا آلوده بودو

گردوغبار هم بودش دیگه سر دردم به بی حالیم اضافه شدو تصور کنین چهره منو تو اون روز!!

۴شنبه هم بیدرا شدیم عمم اومد که بریم فرودگاه اما بابا زنگید که ۱ساعت تاخیر داره بعدش دیدم عمم

پاش اذیتش میکنه رفتم از خیاط دامنشو گرفتم و برگشتم خونه حاضر شدیم رفتیم فرودگاه ساعت ۱.۱۵

بابا اومدش تا بیایم خونه شد ۲.ناهارم ابگوشت داشتیم جاتون خالی خوردیم بعد ناهارم سوغاتی ها رو

باز کردیم.خدارو شکر تمام لباسای من اندازم شد وگرنه من حسابی غصه میخوردم:دی.مامانم میگه تو

چرا همه لباسات اندازت میشه ؟منم میگفتم ادم خوش هیکل باشه مشکلی نداره خوب(آیکون خود

شیفتگی).بعدم با پری رفتیم کارت امتحانی رو پرینت بگیریم که با اینکه پولو ریخته بودیم ولی برنداشته

بودن و برگشت زده بودن سایتمو بسته بودن ای حرصم گرفت.بعدشم دایی مامانم اومدن.

۵شنبه هم نشستم کلی درسیدم ناهارم رفتیم بیرون .عصرشم واسه حدیث تولد کوچولو گرفتیم همراه

با دادن کادوی بابا.

شبش نشسته بودم که اس ام اس اومد دیدم نوشته با خاطر ولادت ۱هفته به اکانتتون اضافه شد آی

حال دادش وگرنه امروز تموم میشد:دی

تولد نوشت:۵شنبه تولد حدیث و ۲تا دوستای گلم حسنا و نیلوفر بودش از خدا واسه هر ۳تاشون شادی

و سلامتی میخوام.جمعه هم ۲۷ خرداد تولد صحرای عزیزم بود که هم تولدشو هم اول شدنشو تو

جشنواره عکاسی تبریک میگم.از خدا میخوام همیشه خندونو موفق و شاد باشه

شاکی نوشت:کتابمو دست یکی از دوستام ۲-۳ روزی امانت داده بودمدیروز که پسش گرفتم شک کردم

که مال خودمه!!انگار افتاده زمین با تمام نیرو هم رفتن روش اینقدر کثیف و سیاه شده.من هر وسیله ای

امانت بگیرم بیشتر از جونم ازش مراقبت میکنم ولی نمیدونم چرا هرکی به خودم میرسه اصلا ملاحظه

نمیکنه

مخاطب خاص نوشت:شما یه آدرس ایملی یا آیدی بزارین منم جوابتونو میدم

دیشب دوباره

گویا خودم را خواب دیدم:

در آسمان پر می کشیدم

و لا به لای ابرها پرواز می کردم

و صبح چون از جا پریدم

در رختخوابم

یک مشت پر دیدم

یک مشت پر،گرم و پراکنده

پایین بالش

در رختخواب من نفس می زد

آنگاه با خمیازه ای ناباورانه

بر شانه های خسته ام دستی کشیدم

بر شانه هایم

انگار جای خالی چیزی...

چیزی شبیه بال

                    احساس می کردم!

 

۱شنبه هفته پیش دیگه اعصابم خورد بود از بس خونه بودیم و حوصلم سر رفته بود.دیگه گفتم بیخیال

درس بشینم کتاب بخونم.نشستم کتاب همخونه رو خوندم تا نصف شب.یه عادتی که دارم هرکتابی رو

شروع کنم تا تمومش نکنم زمین نمیذارمش.واسه همین اونم ۲شنبه صبح تموم کردم خیالم راحت شد

۳شنبه هم امتحان میان ترم داشتم پا شدم رفتم یونی که وقتی میرفتم دانشکده خودمون دیدم یکی

صدام میزنه تا برگشتم دیدم دوست دوران راهنماییم واااااای اینقدر ذوق کردمممم.ولی اینقدر ذوق کرده

بودم که یادم رفت شمارشو بگیرم

جمعه هم که خالم از کربلا برگشته بود رفتیم دیدنش که هرکی اومده بودو واسه شام نگه داشتن شب

ساعت ۱اینا بود برگشتیم

دیروزم صبح خوابیده بودم مامانبزرگم زنگید که حنا عمه اومده بریم مانتو بخریم بیا تو هم بریم منم که 

حرف بیرون زده بشه خوابم بیخیال میشم گفتم باشه.مامانم گفت که ناهارم برگردین خونه ما رفتیم اول

خونه عمه پسرعمه کوچیکه رو برداشتیم رفتیم مانتو ببینیم که شوهر عمم زنگید که پسرعمه بزرگه  

ماشین رو که بیمه اش تموم شده برداشته و رفته نگرانم تو هم بیا خونه حسابی ضدحال خوردیم دیگه

عمه هم نیومد خونمون عصرشم من حوصلم سررفته بود که گفتم بریم بیرون مامان گفت بریم خونه

داییش گفتم باشه ولی حدیث خانم گفتن نمیام که نمیام من میخوام بخوابم امتحانام تموم شده هی

گفتم پاشو بیا بریم هرچی بگی میخرما برات ولی میگفت بیای جلو میزنمت ما هم بیخیال شدیم ۲تایی

رفتیم اونجام پسردایی های مامان گفتن ما میریم حدیث رو میاریم شام بمونین.خوب بود کلی سربه سر

هم گذاشتیم.

دل نوشت:چندروزیه حسابی دلم گرفته و حوصله ندارم.یه تنوع هایی دلم میخواد که شارژم کنه.۵شنبه

خیلی دلم میخواست روزه بگیرم ولی تنبلی از یه طرف از یه طرفم مامان گفت من بدون سحری میگیرم

دیدم من نمیتونم طاقت بیارم عوضش شب گفتم بزار نماز مخصوص این شب رو بخونم یه حالی بهم داد

تا حالا نخونده بودمش..یه حسی بهم میگفت هرچی بخوام از خدا حتما بهم میده.کلی هم برا دوستام

همتون تک به تک دعاتون کردم یه نمازم برا قوبلی حاجاتتون خوندم

پ.ن.بابا ۴شنبه نصف شبی میرسه تهران ایشالام تا شب میاد تبریز.اینقدر دلم براش تنگ شدهههههه

دل نوشت۲:خدایا میدونی تو دلم چی هستش خوب منم دلم میخواد ولی اون طوری که خودم و خودت

دلت میخواد میخوام باشه پس یه توجهی به منم بکن دیگه

خداوندا آمده ام با کوله باری از آرزوهای برآورد نشده،امشب قرار است زیر آسمان تو بساط پهن کنم

قرار است امشب زیر باران نگاهت بغض هایم را بشکنم

قرار است امشب مهربان تر از قبل باشی

قرار است امشب نازهایم،غم هایم،صدا زدنهایم،همه و همه،خریدار داشته باشد

من امید به دل دارم آرزوهای خاک گرفته ام برآورده خواهد شد

امشب شب آرزوهاست،شب لیله الغرائب

خداوندا نشود که نگاه حیرانم را منظر بگذاری

امشب می شود خیلی چیزها از خدا خواست . دنیا و آخرت را، ثروت و تملک را ، بندگی

، قدرت ، گذشت ، آرامش و ... خودخودخود خدا را ...


امشب چه سیاه باشی و چه سپید ، هر چه قدر که نا امید ، هر چه که بخواهی از خدا ،

امیدوار باش به اجابت ...

پ.ن.بچه ها بین دعاهاتون منو هم فراموش نکنین

 

شنبه:تا عصیر که کلاس بودم.مامانم گفته بود اگه داییم اینا خونه باشن شام میریم اونجا که اونام

خونه بودنو شام رفتیم.داییمم تهران کار داشت رفتش به ما هم گفتن شب رو بمونین شب رو موندیم.

آماااااااا

مگه من تونستم بخوابممم!!

اولا هر ۱۵ دقیقه یه بار که ساعت صداش درمیومد بیدار میشدم بعدشم نمیدونم چرا برا اولین بار

اینقدر بد خواب شده بودم و میخواستم تو بالیش خودم بخوابم

ولی در کل منهای خوابیدنم خوش گذشت

یکشنبه:بعد صبحونه برگشتیم خونه که اپ کردمو بعدش ناهار خوردیم و از ساعت ۱.۳۰ گرفتیم خوابدیم

تا ۶.۱۵ دیگه مامان به زور بیدارمون کرد

۲شنبه:با پری رفتیم بیرون ۲-۳تام خرید کردیم و برگشتیم خونه

۴شنبه هم از صبح کلاس داشتم رفتم وسطا میخواستم برم کلاس دیگه پام پیچ خورد ولی اصلا دردی

احساس نکردم بعدشم یادم رفت عصری برگشتم خونه تو نت ولو بودم بعدشم با یکی از دوستام چت

کردم وقتی میخنده دلم شاد میشه میدونم سختشه ولی بازم خوبه.شب اقا دیگه من پامو نمیتونستم

تکون بدم نمازم به زور خوندم اصلا نمیتونستم رو پام بشینم.مامان پماد زد ولی شب همش درد داشتم.

۵شنبه:تو دانشگاه کار داشتم رفتم با اون پا بعدشم رفتم آرایشگاه که واسه موهای مامان مدل بدم از

اونجام رفتیم خونه خالم که جمعه میخواستن برن کربلا دیگه تصور کنین پای منو..ورم کرده از درد تا خود

زانوم درد داشم بعدش خوابیدم عصرم بیدار شدم رفتم حموم که دیدم مامان حوصلش بدجور سر رفته

گفتم کجا میری بریم که رفتیم خونه داییش خوش گذشت.مامانبزرگم گفتش یه پمادی بزنم که اگه خوب

نشد برم شکسته بندی ولی خدارو شکر تا زدمش تا صبح خوب شد

جمعه:قرار بود خونه مادربزرگم مهمون بیاد مهمون کی بودش؟دختردایی مامان مامانبزرگماز تهران

اومده بود.دوباره رفتم حمومو موهامو درست کردم بعد ناهارم عمم و مامان بزرگم از خونه عمم اومدن

آخه چون شوهر عمم رفته ترکیه مامانبزرگم چند روزیه اونجاست.ماهم حاضر شدیم رفتیم پایین.

مهمونام اومدن.خانومه از مامانبزرگم۲-۳سال کوچیکتر بود ماشالا اصلا سنشو نشون نمیداد.موقع رفتنم

خواهرش زنگید با مادربزرگم حرفید بعدم گفتش عکستونو بگیرن بیارن ببینمتون.منم هی به شوخی به

مامان بزرگمو دایی بابا میگفتم الان عکساتون تو اینترنت پخش میشه و معروف میشین.شبم دوباره

مامانبزرگم رفت با عمم

امروزم خونه عمه بودیم  خونشون اینقدر خلوت بود!!نه شوهر عمم بود نه ۲تا پسرعمه هام

ولی خوش گذشت کلی حرفیدیمو خندیدم

 

تولد نوشت:۱۲ خرداد تولد بازیگوش جونم بود خانمی ایشالا همیشه شادو موفق و خندون باشی

مخاطب خاص نوشت:چرا بعضی ها وقتی خوشن یاد آدم نمیافتن ولی وقتی دلشون میگیره یادشون

میافته؟؟من توقعی ندارم ولی خوب ادم بهش برمیخوره وقتی مهمونی میدن من نیستم ولی وقتی

دلشون گرفته یاد من میافتن.حرفی هم ندارم خوب منم اگه بتونم کاری میکنم دلشون شاد بشه ولی

خوب بعضی وقتهام هستش که خودم اینقدر دپرسم با این حرفا بیشتر میرم تو خودم

البته منظورم به هیچ یکی از دوستای گلم نیستش توی فامیله!!

خوشحال نوشت:چند روز پیش که رفتم وبلاگ جوانمرد دیدم اپ کردهههه کلی خوشحال شدم.خوشحالم

که حالش خوبه

پی نوشت:باز نزدیک امتحانات شده و خوابیدنای من شدیدا اوج گرفتههههه

 

شنبه هفته پیش که صبح کلی درسیدم ولی به خاطر مرض داشتن استاد امنتحانمو خراب کردم

البته اخلاق چرت خودمم باعثش هستا وقتی سر جلسه دیر برسم فوری همه چی رو فراموش میکنم

بعدشم که اومدم خونه دختر خالم هنوز داشت با حدیث ریاضی کار میکرد بعدشم نشستیم فیلم پسر

آدم و دختر حوا رو نیگا کردیم.شبم دختر خالم موندش.تو اون شبا دختر خالم به این نتیجه رسید که

اگه پسردار بشم وای به حال عروسام میشه میگفت حسابی مادر شوهریت درمیاد

۱شنبه هم صبح کلاس داشتم رفتم بعد کلاسم رفتیم با پری واسه مامان کادو بخریم(البته من

میخواستم فعلا نیگا کنم ببینم چی هستش پولم صبحی کم برداشته بودم)یه ظرفی دیدم رفتیم قیمت

کنیم که اقاهه گفت خوشتون اومد بدم منم گفتم بمونه عصر میام گفت چرا؟؟گفتم خوب عصری میام بعد

کلی اصرار گفتم خوب پول پیشم کمه ولی اقاهه خیلی راحت برگشت گفت ببر بعدا پولشو میاری مهم

نیست اصلا به جاش منو دعا کن سر نماز.بعدشم چون مامان خبر نداشت و یه خورده دیر کرده

بودم حسابی شاکی بودکه منم با خل و چل بازیهام خندوندمش.بعدم چون کادویی که خریده

بودم قوطیش بزرگ بود ما هم کمدامون قفل نداره نمیتونستم قایمش کنم واسه همین با حدیث گفتیم

۲روز زودتر بدیم کادو رو که مامانم کلی خوشش اومدو تشکر کردو بوسیدتمون

عصرشم با مامان رفتیم من پول کادویی رو دادم از اونجام رفتیم یه کیف خریدم بعدشم رفتیم خونه عمم.

۲شنبه هم با صبحی با مامان رفتیم خرید عصری رفتم حموم بعدش یکی از دوستام اومده بودش

بعد رفتین دوستمم مامانبزرگم اومدش.

همون شب نشسته بودیم تلفن زنگید برداشتم دیدم دختر عموی بابا هستش کلی احوالپرسی کردیم و

حرفیدیم بعدش برگشت گفت دخترات چیکار میکنن بزرگ شدن منم پشت تل این شکلی بودم

گفتم من حنام!!میگه وااااای چه بزرگ شدی صدات عین صدای مامانته

۳شنبم صبح کلاس داشتم بعد کلاس با مامان قرار بود بریم گلدان ظرفی رو که خریده بودیم رو براش بخره

که رفتیم سبدشو خرید.عصرم ۲باره کلاس داشتم رفتیم کلاس بعد کلاسم رفتم خونه دخترخالم که شام

قرار بود بریم .شامم رفتیم بیرون بعد شام اومدیم خونه دوباره دخترخالم واسه خودشون جشن گرفته بود

اون وسط فقط من و حدیث بودیم که نه زن بودیم نه مادر میگفتن شمام تولد حضرت معصومه جشن

بگیرین.اینثدر دلم واسه خودم سوخت.بعد برگشتنم تا ساعت ۲ نشستم دریدم که فرداش امتحان

میان ترم داشتم و هیچی نخونده بودم!!

۴شنبم از صبح کلاس بودم بعد کلاسم مامان گفت برم خونه عمه.۲ماهی بود خونشونو داشتن تغیراتی

میدادن منم رفتم نمازمو خوندم یه خورده با مامان کمک عمه کردیم بعدشم همچین بارون و تگرگی گرفت

بیا و ببین.خونه عمم اینا ۲بلکس هستش من طبقه بالا بودم وای تگرگا که میخوردن به شیشه هاشون

همچین ترسناک بود آخرسرم پسرعمه وسطی اوردتمون خونه

۵شنبه صبح بیدار شدم رفتم بانک قسط بیمه بابارو دادم ناهارم دخترخالم اومده بودش بعدناهارم پاشدم

کیک پخیدم

جمعم تا ساعت ۱.۳۰ خوابیده بودم با تلفن بابا بیدار شدم بعد ناهارم دراز کشیده بودم فکر

میکردم که دوباره چرتی زدم بعدشم دوستم اس زد که خونه ایین آش میارمهمین که آورد

نشستیم خوردیم خیلی خوشمزه بود جاتون خالیبعد خوردن اشم هم فیلم میدیدم هم درس

میخوندم

چندش نوشت:من موندم بعضی ها چرا به نظافت اصلا اهمیت نمیدن!!اون روز سوار اتوبوس بودم یه دختر

دانشجو سوار شدم واااای رو مانتوش هرنوع لکه ای میخواستی موجود بود عمده ترینشم لکه خورشتی

بود

گفتن هیچ خونه خود آدم نمیشه اینه دیگه.دیشب خونه داییم مونده بودیم تا نماز صبح بیدار بودم بالش

خودمو دلم میخواست.الان دیگه برم حسابی بخوابمممم

پی نوشت۱:فردا ۵سالگرد مامانبزرگمه.هر سال که میگذره جاش بیشتر خالی دیده میشه

پی نوشت۲:این روزا کلی از وبلاگا عفب افتادم باید زودی جبران کنم

 

ادامه نوشته

تنها دو نوع انسان وجود دارد:
آنهایی که اعتقاد دارند: " هر وقت دیدم ، باور می کنم . "
و آنهایی که اعتقاد دارند: " برای دیدن ، می دانم که باید باور کنم ."

درس امروز همین است ... باور کن تا ببینی
باور کن تا خلق شود برایت
باور کن تا ببینی معجزات بقیه زندگی ات را
درس امروز این است
فقط باور کن ، به همین سادگی

 

 

هفته پیش خیلی کسل کننده بود برام.سه شنبه هم که کلاس صبح رو رفتم دیدم نمیتونم تا کلاس عصر

بمونم دانشگاه گفتم میام خونه حوصله داشتم برمیگردم که رسیدمم خونه از صحرا خبر گرفتم که اونم

اون اس ام اس رو برام زد دیگه کاملا شوک بودم همش نتونستمم برم کلاس شبم به زور خوابیدم.

۴شنبه هم که از صبح کلاس داشتم باز حال و حوصله نداشتم به زور رفتم دانشگاه یه خورده با پری حرف

زدم که این حرفیدنه باعث شد بتونم یه خورده به خودم مسلط باشم.مامان رفته بود خونه خاله

مامان بزرگم برا کمک که گفت تو هم پاشو بیا خونه تنها نشین حال نداری رفتم از یونی اونجا یه خورده

کمک کردیم و برگشتیم.

۵شنبه هم تولد مامان جونم بود صبح بیدار شدیم بغلش کردیم و بوسیدیمش ولی چون سفره حضرت

رقیه دعوت بودیم اصلا وقت نکردم بیام اپ کنم.*تا ظهر منو حدیث حاضر شدیم و رفتیم عصرم مامان اومد

که شامم نگهمون داشتن شب ساعت ۱ برگشتیم.وقتی دعای توسل میخوندن اول همه مریضارو دعا

کردم بعدشم همه دوستامو گفتم هرکی هر حاجتی داره برآورد بشه

دیروز جمعه هم ساعت ۱۲ بیدار شدم چون تو این چند روز اصلا جرات نمیکردم به صحرا بزنگم گفتم بهش

یه زنگی بزنم ولی برنداشت خیلی نگران حالشم امروزم عصر بهش میزنگم ببینم میتونم بحرفم باهاش

شبم مامان بزرگم گفت شام بیاین پایین رفتیم اونجا ساعت ۱۱.۳۰ اینام دختر خالم که گفته بودیم بیاد

با حدیث ریاضی تمرین کنه اومد.

پ.ن.مامان گلممممم فدات بشممتولدتو تبریک میگمممم.از خدا میخوام همیشه سایه ات بالا سرمون

باشه.

بابت همه مهربونیاتو دلسوزیهات دستاتو میبوسممم

 موندم هدیه چی بخرم البته با حدیث باهم میخریم .باید برم فردا پس فردا ببینم چی به دلم میشینه

هم کادوی تولدشو هم کادوی روز مادر رو

پ.ن.روز مادر رو پیشاپیش هم به همه مامانای گل دنیا و مامان خودم تبریک میگممممم.روزتون مبارررک

مامان دریای گلم و صحرای عزیزم که اولین سال حس مادر بودنو لمس میکنن روزتون مبارک عزیزانم

 

 بعدا نوشت:فرد مریض به این استاد ما میگن دیگه نیم ساعت زودتر میره کلاس خودشم میگه

امتحان اپن بوک هستش بعد اونی که به موقع میرسه کلاس میگه دیر کردی بهشم نمیگه امتحان اپن

بوک هستش.

الان میخوام استادو بگیرم از وسط تیکه پارش کنماااا.دیدشا فرمول نصفش یادم رفته باز نگفت کتاب رو باز

کن بنویسخیلی اعصاب داشتم.عصری خجالت نمیکشیدم تو دانشگاه بغض چند روزمو میشکستم

 

ادامه نوشته

تسلیت

اس ام اس که برام رسید نوشته بود تموم!

هنگگگم یعنی

فقط میدونم که وقتی من این حالو دارمم خدا کمک مامانو خواهرشو باباشو نامزدشو بکنه

حالم اینقدر خرابه که نمیتونم رو صندلی بشینم , می لرزم

فقط خدایا به صحرا و مامانشو باباش خانوادش صبر بدههه

 

صحرا جونمممم عزیز دلم بهتون تسلیت میگممم و از خدا براتون صبر میخوام

 

هفته پیش ۱شنبه موفق شدم حدیث رو راضی کنم که بریم خونه خالم اینا چون از مشهدم اومده بودن

فامیلم قرار بود بره دیدنشون،ما واسه ناهار رفتیم فامیلم عصری اومدن تا ساعت ۹ اونجا بودیم و بعد

برگشتیم خونه.اون روز اصلا تو کلاس نتونستم حواسمو کامل به درس بدم من یه اخلاق گندی که دارم

فوری نگران میشم و نگرانم شدم کلی فکرو خیال میاد ذهنم.چون بابام هنوز نزنگیده بود که رسیدم ما

هم میزنگیدیم خاموش بود همش نگران بودم.تا از کلاس برگشتم مامان گفت بابا زنگید خیالم راحت شد

موندم اون قدیما که موبایل نبود مردم چه جوری راحت بودن؟؟طرف میرفت تا زنگ بزنه و شماره هتل رو

بده یه چند روزی میگذشت.شایدم الان همین موبایلا بد عادت کردن که ادم هر لحظه خبر بگیره.

۲شنبه هم با پری رفتیم الواطی بعدشم اومدم که خونه با دوستم صحرا چت میکردم گفت حال داداشش

خوب نیست دیگه همش فکرو خیالم رفت پیش اونا کلی دعا کردم به بابا هم گفتم دعاش کنه.خدارو

شکر الان یه خورده بهتره.آخر شبم برا اینکه یه خورده خودمو مشغول کنم پا شدم کیک پختم اولین بارم

بود این کیکو میپختم انصافا هم خوشمزه شد اینم عکسش البته دیگه حوصله تزیین کردنشو نداشتم

کیک پرتقالی

۴شنبه هم که از صبح کلاس داشتم یه کلاسم تنها بودم ۲تا کلاس دیگم رو با پری که طبق گفته پری

کلاس آخری رو اجازه گرفتیم و جیم شدیم:دی

۵شنبه هم تا ساعت ۱۱ خواب بودم بعدشم مامان به زور بیدارم کرد بریم واسه دخترخالش کادو بخریم

ظهر بازم خواستم بخوابم که مامان و حدیث نذاشتن:دی باز حس بیرون رفتن منم گل کرد گفتم بریم

جایی که مامان گفت بریم خونه داییش اول رفتیم چهلم بابابزرگ دوستم بعدشم خونه دایی مامان اونجام

شام نگهمون داشتن آخرشب برگشتیم

دیگه جونم براتون بگهههه...

۳شنبه با بابا میحرفیدیم میگیم بابا چی خریدی میگه هیچی خیلی با ادعا برگشتیم میگیم واسه ی

چی آخه؟! میگه بزارین برسم از الان خرید نمیکنن که.الان دیگه هروقت اس ام اس میزنه حرف حدیث اینه

بابا چی خریدی؟؟بهش میگم کاش حالشم بپرسی ها:دی

خوب دیگه پاشم برم پایین خونه مامان بزرگم مهمون هستش گفتم وسط حاضر شدنام زودی اپم کنم

 

بعدا نوشت:امروز تولد سحر جونم هستش.عزیزم برات بهترین هارو از خدا میخوامممممم.تولدت مبارررررک

آموخته ام که وقتی عاشقم،عشق

در ظاهرم نیز نمایان میشود.

آموخته ام که عشق مرکب

حرکت است نه مقصد حرکت.

آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل

نیست تا زمانی که عاشقش شویم.

آموخته ام که این عشق است که

زخم ها را شفا میدهد،نه زمان.

آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند ،

که به من بگوید:تو مرا شاد کردی.

آموخته ام که گاهی مهربان بودن

بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام که مهم بودن خوبست

ولی خوب بودن مهمتر است.

آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ایی که

از طرف کودکی داده میشود((نه)) گفت.

آموخته ام که همیشه برای کسی که

به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم،دعا کنم.

آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به

((دوستی))داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم.

آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط

دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش.

آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید

پس من چکونه میتوانم همه چیز را در یک روز بدست آورم!

آموخته ام که چشم پوشی از

حقایق آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم

انتظار لبخندی از سوی ما دارد.

آموخته ام که لبخند ارزانی ترین راهی است

که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید.

آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.

آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست.

آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن.

و آموخته ام که عشق،مهربانی،گذشت،

صداقت،بلند نظری خصلت انسانهای انسان است

 

اول اینکه شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت میگم.این روزا هرجا دلتون لرزید مارو هم یادی کنین.

امروز اینقدر دلم نذریییییی میخواد ولی هیچ خبری نیستش:دی

بعدش اینکه هفته پیشم اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه سه شنبه با دل درد و حالت تهوع صبح زود بیدار

شدم نتیجه اشم این شد که نتونشتم برم دانشگاه.

۴شنبه هم عصری ۹کیلو هویج خورد کردیم با مامان بعدشم رفتیم بیرون آخرسرشم حدیث کشتتمون که

من درس دارم و امتحان کم برین بیرون.منم که عشق بیرون قبول نمیکنم

اون روز چون نرفته بودیم عصری بیرون اعصابام قاطیده بود مامان برگشته میگه حنا تو بخوای ازدواج کنی

اول سر به پسره باید بگیم که حنا عشق بیرون داره اگه یه روز نبریش بیرون اعصاباش بهم میریزه اون

موقع بیافتی بمیری هم حنا تحویلت نمیگیره باید پاشی ببری ۱ساعت بیرون بعد بیای تا حنا تحویلت

بگیره:دی

۵شنبه هم خونه پری واسه ناهار دعوت بودیممممم.ناهار قبولی رانندگیش بود.کلی خوش گذشت.

حسابی خندیدم.جاتون خالی.

اینم بگم بخندین:خونه پری نشسته بودم پای نت داشتم وبلاگمو چک میکردم که پری پرسید حنا چند

کیلویی؟؟منم خیلی جدی خودمو گرفتم و گفتم ۲۳ کیلوووو دیگه پری و سارا مردن از خنده بعد خندیدن

اونا تازه ۲زاریم افتاد چی گفتممم.دیگه یادم میافته خودم غش میکنم:دی

جمعه هم بعد چند ماه با مامان اینا رفتم سر خاک مامان بزرگم و بابا بزرگام.کلی دلم میخواست الان

زنده بودن.بعدشم داییم اومد مامان بزرگمم شام خونه ما بودش مامان دلمه درست کرده بود.

امروز صبح هم ساعت ۶ بابام رفت فرودگاه بره تهران چون پروازشون از تهران بود الانم فک کنم ۱ساعت

دیگه برسن مدینه.از الان میگم کی این یه ماه تموم میشه بابا برگرده(بابام چون مدیر هتل رفته واسه

همین ۱ماه میمونن مکه)

ار الان دارم میگم حدیث درساتو بخون فردا بریم خونه خالم حالا برم ببینم تا چه حد موفق میشم:دی

 

بعدا نوشت:بچه ها داداش دوستم صحرا که سوخته بود دوباره دعاش کنیییییید.

امروز مامان لباسای احرام بابارو آماده میکرد کلی هوایییییی شدم

دلمممم اینقدر مدینه و مکه میخوااااااد.

خدایااااااا هرکی ارزوی اومدن به خونتو داره زودی قسمتش کن منم بین همه اونا

سه شنبه صبح کلاس ادبیات داشتم بیدار شدم رفتم البته کاملا با بی حوصلگی چون مثلا کلاس

ادبیات همش بحث سی ا سی میشه ادم حوصلش نمیکشه.برگشتم خونه گفتم کلاس بعد از ظهری

رو نمیرم دیگه.ناهار نخورده اومدم نت با پری داشتم میچتیدم هی میگفت بیا بریم یونی میگفتم نه

حسش نیست بعدش گفت بیا یه چیزی میخوام بهت بدم منم راضی شدم برم که قرار شد بعد کلاس

همدیگرو ببنیم.تو اتوبوس پری یه کادویی بهم داد که دیدم از طرف یه دوستتت خوب و مهربون فرستاده

شده.یعنی تو اون اوج بی حوصلگی حسابی ذوق زده شدم

همدم عزیزمم دستت درد نکنه واقعا شرمندم کرده بودی.منتظرم زودی بیاین از نزدیک ببینمتون عکسش

 

۵شنبه دایی های مامانم و دختر خاله های مادربزرگم که خواهرای زندایی مامانم میشن رفته بودن 

سرعین ما هم میخواستیم بریم که به خاطر کار بابا نشد قرار شد جمعه صبح بریم.دیروز صبح بعد

نماز صبح رفتیم حسابی خوش گذشششت.کلی گفتیم و خندیدیم.برگشتنی هم همه باهم برگشتیم ۷

 خانواده بودیم ۵ ماشین خیلی حال داد.شب ساعت ۹.۳۰ رسیدیم خونه من دیگه از بس خسته بودم

از ساعت ۱۱.۳۰ رفتم سرجام که بخوابم:دی

این پست رو خیلی وقته میخواستم بنویسم ولی حوصلم نمیکشید الان  دیگه گفتم

بنویسمش.که تو ادامه مطلب دوست داشتین بخونینش.

ادامه نوشته

یه هفته هستش اپ نکردم دلم حسابی تنگ شده بود برا نوشتن

خوب الان کل هفته رو مینویسم که چیکارا کردم:دی

۱/۲۴:از صبح همش به مامان کمک میکردم بعدش وسطا میرفتم موهامو درست میکردم یه کلیکم رو

آخرین نظرات وبم میکردم کامنتامو میخوندم دوباره پیش به سوی کار:دی پسر عمم اومده بود وسایل

ببره که مامان بزرگم گفت لباسای خودتو حدیث رو بده ببره منم از خدا خواسته دادم بردش که راحت

بریم خودمون.ساعت ۱ حدیث اومد زودی حاضر شدیم و من و حدیث و پری رفتیم جایی که قرار بود ناهار

بریم دوستم سارا هم اومده بود.چون قرار بود بریم خونه عمه اینا عجله ایی فقط ناهارو خوردیم دیگه

کیک رو گذاشتم روزی که بچه ها بیان خونمون بگیرم.بچه ها دستشون درد نکنه بابت کادوهایی که اورده

بودنو فرستاده بودن زحمت کشیده بودین.بعد ناهارم منو حدیث زودی رفتیم خونه عمه یه خورده کمک

کردیم و نماز خوندیم تا حاضر شدیم مهمونا هم اومدن.شبم اقایون قرار بود بیان که بابا گفت بمونین شب

باهم برگردیم.شب ساعت ۱۲.۱۵ اینا بود برگشتیم.مثل همیشه هم خونه عمه خوش گذشت

۱/۲۵:بابا واسه شام مهمون بود ماهم رفتیم خونه دایی مامان.زنداییش آش رشته پخته بود که گفت

شام بمونین ما هم موندیم:دی کلی گفتیم و خندیدیم شب بابا اومد دنبالمونو برگشتین

۱/۲۶:امروز رو هم کیک خریدیم یه تولد کوچولو ۴نفری با ۲ روز تاخیر گرفتیم بعدشم رفتیم پایین خونه

مامان بزرگم و همین

۱/۲۷:شنبه کلاس بودم که مامان اینا گفتن میرن خونه عمه اش گفتن میای؟منم که تو بهار و تابستون

هرچیزی رو تو خونه موندن ترجیح میدم گفتم اره بریم.

۱/۲۸:صبحش با پری رفتم دانشگاه خودم کلاس نداشتم مهمون رفتم کلاس پری اینا.بعد از ظهری هم

(به قول بچه ها)عموم اینا جلوس کرده بودن رفتیم بالا خونه عمو ساعت ۱۱ برگشتیم.

یک شنبه بود دیگه روز شهادت حضرت فاطمه بود ۲-۳ساله این روز بدجور دلم میگیره از بچگی تو خونمون

این روزا هم صبح هیئت داشتیم برا صبحونه هم شب برا شام ولی دیگه الان چون مامان بزرگم اینا از پا

در اومدن خونه هم اپارتمانی شده و اقایونم میگن باید همه مبل و میزا جمع بشه دیگه تو خونه نمیگیریم

تو مسجد میشه.ولی خیلی دوست دارم اینجور مراسما تو خونه باشه

۱/۲۹:قرار بود پری و سارا بیان صبح دیر بیدار شدمو نتونستم کمک مامان کنم واسه همین دیگه تو

گردگیری و آماده کردن عصرونه خودم دست به کار شدم.تا حموم رفتم و حاضر شدم مهمونامم اومدن.

خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم.بعد رفتنشونم من و مامان و بابا رفتیم بیرون

۱/۳۱:مامان رفت ارایشگاه منو حدیثم رفتیم خونه دختر خالم بعدش مامانم اومد.بابا هم تهران بودش

زنگ زد که دارم راه میافتم بیام

۲/۱:خاله مامان بزرگم برا عصرونه مهمونی داده بود حدود ۸۰ نفر اینا از صبح مشغول حاضر شدن بودیم

ساعت ۴.۳۰ اینا هم رفتیم کلی خوش گذشت و خندیدم

 

حالا فک کنین بعد یه هفته کلهم مهمونی رفتن من این هفته رو چه جوری تو خونه بگذرونمم؟؟

اون روز خونه عمه داشتیم با پسر عمم سر ساعت کلاسا حرف میزدیم که من میگفتم کلاس ۱۰ من

همش میخوابم فقط کلاس ۱۱ تا ۱.۳۰ خوبه بقیه کلاسا خوابم میگیره.اونم داشت توضیح میداد که چه

ساعتی بیدار شو کی برو که گفتم نه بابا من ۱۰ کلاسم شروع میشه ۱۰.۵ دقیقه همزمان با استاد وارد

کلاس میشم:دی برگشته میگه تنبلی دیگه من ساعت ۴ بیدار میشم میرم در مسجد رو باز میکنم و اب

و جارو میکنم نماز میخونم میرم عمم از اون ور برگشته میگه بچه کم خالی ببند تو نماز صبحتو بیدار

نمیشی چه برسه به مسجد رفتن:دی

پ.ن.یه تشکر از همه دوستام که بهم اس ام اسی تلفنی تو وبلاگاشون تبریک گفته بودن مرسی از

همتون. دوستون دارم

پ.ن.ببخشین اپ ایندفعم خیلی طولانی شد ولی میدیدم دوستان اینجوری مینویسن گفتم منم یه

امتحانی کرده باشم خوب

خانم /آقای ایکس که واسم کامنت خصوصی گذاشتی و مثلینکه منم میشناسین و شاید منم

میشناسم.

نمیدونم چه کمکی ازم میخواین شما بگین چه کمکی میخواین منم اگه بتونم کاری کنم حتما انجام

میدم.چون هیچ ادرسی هم نذاشتین مجبور شدم اینجا بنویسم

چه لطیف است حس آغازی دوباره

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...

و چه اندازه عجیب است،روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد...

روز تو!

روزی که ..تو اغاز شدی!

 

تو دوران راهنمایی وقتی بچه ها دفتر عقایدشونو میدادن که بنویسیم یه سوال بود که (دوست داشتید

چند ساله میشدین؟)همیشه جوابم به این سوال ۲۰* سال بود،یعنی آرزوم بود که ۲۰ سالم بشه.فکر

میکردم تو ۲۰ سالگی خیلی بزرگ میشم چند سالی گذشت تا به ۲۰ سالگی رسیدم،ولی دیگه مثل

سابق ذوق نمی کردم!واسم یه سنی بود مثل بقیه سال ها

و امروووز ساعت ۱۲.۳۰ دقیقه ۲۰ سالگیمم تموم میشه و با یه سال بزرگتر شدن زندگیمو ادامه میدم.

امسال از خدا میخوام طوری ساپورتم کنه که دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نکنم و از این ۱سال دیگه از

زندگیمم بهترین استفاده هارو بکنم.

ما هم پیر شدیم رفت:دی

امروز با دوستام ناهار میریم بیرون اول قرار بود که بعد ناهار بگم بریم خونه که دیگه چون عمم مهمون داره

خودشم دست تنهاست میریم اونجا مامان اینا زودتر میرن منم بعد ناهار میرم

چند ساعت قبلم یه ضد حال دیگه خوردم یکی از دوستام گفت نمیتونه بیاد یعنی تا فهمیدم کلی دلم

گرفت با این همه یه یه ذرره ایی امیدوارم که بتونه بیاد ایشالا که میاد

 

*:تو همون دوران راهنمایی فکر می کردم  هرکی ۲۰ سالش بشه باید ازدواج کنه:دی اون روز یادم افتاده

بودو تعریف مامان اینا میکردم خودم ریسه رفته بودم از خنده.الان میشنوم یکی تو ۲۰-۲۱ سالگی ازدواج

کرده میگم واییییی هنوز زوده

اینم گفتم که طرز فکرمو تو بچگیم بدونین و یه کوچولو بخندین زیاد نخندینااااااا:دی

خدا آن حس زیبایی ست که در تاریکی صحرا

زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را

یکی مثل نسیم سرد می گوید:

کنارت هستم ای تنها....و دل آرام میگیرد

 

هفته گذشته ۱شنبه و ۵شنبه با دوستام باهم بودیم.خیلییی دوست دارم جمع ۳نفرمون رو کلی

میخندیم و خوش میگذرونیم.۱شنبه رفتیم خونه پری،۵شنبه هم برا ناهار رفتیم خونه سارا اینا.وای

نی نی خواهرش چه خوردنی شدههه.باهاش میحرفی کلی به زبون خودش باهات میحرفه.

ایندفعم نوبت منه که دعوتشون کنم (البته من دعوت نکرده خودشونو دعوت کردن:دی)منم میگم واسه

ناهار میگم میاین خونمون میگن نه،میگم ناهار میبرمتون کبابی میگن نه باید ببریمون ساندویچ بخری.

خوبی نیومده ها من میخواستم کباب بخرم  تقویت بشن:دی

 

هفته پیش عمم اومد خونمون هم عید دیدنی هم سوغاتیهامونو اورد.برا منم این بولیز رو اوردتش.این

یکی بولیز2 رو هم سارایی اوردتش.هر ۲تا رو کلی دوست دارم دست هر۲تاشونم درد نکنه:X

 

از ۳شنبه هم افتخار دادم میرم دانشگاه .ولی خدایی خیلی تنبل شدم یا همش تو کلاس خمیازه

میکشم یا میگم کاش استاد نیادو برم خونه.

 

پ.ن.میخوام دوربین بخرم.دیروز رفتیم مغازه دوست بابا تعطیل بود حالا امروز اگه بشه بعد کلاس با بابا

میرم.

پ.ن.این هفته ۴شنبه هم یه اپ کوچولویی میکنم

 

ادامه نوشته

بالاخره عیدم تموم شد.بازم زندگی عادی مردم شروع شد برو سر کار،مدرسه دانشگاه کار اداری و...

مامان بزرگم میگه عید امسال زود تموم شد بعضا فک میکنم میبینم اره راستم میگه رفته رفته روزام به

سرعت سپری میشن.با اینکه از روز ۳ عید تو خونمون همش بحث بودو بازم رعیت نکردنای یه عده

باعث شد مامان و بابا حرص بخورن ولی در کل سال خوبی رو شروع کردم و ایشالا که تا آخرشم خوب

باشه

امسالم مثل همیشه حرف مسافرت رفتنمون شد اما بازم نرفتیم نمیدونم چیکار کنم که این بابای من از

مسافرت رفتن تو عید اینقدر بدش نیاد.هی میگه الان که دیدو بازدید فامیل فقط تو عید میشه ادم نباید

بره مسافرت پس کی فامیلشو ببینه؟!نمیدونم شاید از یه لحاظم درست میگه.ولی دیگه یه قول اساسی

داده برا تابستون حالا ببینیم چقدر عملی میشه:دی

 

روز ۱۲ هم رفتیم بیرونو گشتی زدیم ولی بازم کماکان حوصلمون سرجاش نیومد گفتیم کجا بریم نریم

مامان گفت بریم خونه عمه مامان بزرگمم اونجا بود رفتیم عمه جونم گفت شامو بمونین که موندیم

اونجام خوش خوش گذشت.آی حال میکنم بری یه جایی بعد بمونی شام و ناهار بدون تشریفات باشه

 

دیروزم که ۱۳ رو بدر کردیم و طبق هرسال رفتیم کارخونه داییم و بیشتر فامیل باهم بودیم دیگه حسابی

خوش گذشت تا ساعت ۱۱.۳۰اونجا بودیم .کلی بازی کردیم و سر به سر گذاشتنو آخر سرم بازی

پانتومیم انجام دادیم که حسابی خندیدم روز خوبی بود.

 

پ.ن.هفته دوم عید بعد از ظهر یاهومو باز که کردم آف صحرا را رو دیدم که نوشته واسه داداشم دعا کنید

دچار سوختگی شده.یه لحظه میخکوب شدم جلو مانیتور بعدش اس زدم قضیه رو گفت ۴شنبه هم اس

دادم حالشو بپرسم که صحرا زنگید با گریش خودمو به زور نگه داشتم که گریه نکنم خیلی دلم میخواست

نزدیک بودیم تا پیشش بودم .ولی خدا رو شکر یه خورده بهتر شده بود امروزم یه عمل انجام میدن که

امیدوارم زود زود حالش خوب بشه واسش دعا کنین

 

پ.ن.امسال تو عید کل تی وی نیگا کردنای من فقط شامل کلاه قرمزی بود که عاشقشم و همچین ارادتو

به پسرعمه جان دارم.دومیشم تکرار آکادمی گوگوش رو نیگا میکردم و همین

پ.ن.۲تا کتاب رمان خوندم تو این ایام یکیش ر بکا بود از دافنه دوموریه یکیشم غرور و تعصب از جین آس

تین.کتابای خیلی قشنگی بودن

پ.ن.امروزم کلاس داشتیم که نرفتم یعنی پاهام همچین درد میکنه از دیشب که شبم به زور خوابیدم

ایشالا از پس فردا بریم و مثل بچه ادم باید بشینم سر درس و مشقم:دی

بچه ها داداش دوستم(یکی از دوستای وبلاگیم که بعضی هاتونم میشناسین) دچار سوختگی شده

 الان بیمارستانه واسش دعا کنین هرچه زودتر حالش خوب بشه.

 

زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو٬ روز نو٬ انديشه ي نو...
 
 
عید همگیتوووووووون مباررررررررررک
 
 
بالاخره بعد اونهمه کارو بدو بدو و همهمه سال ۸۹ تموم شدو ۹۰شروع شد.
 
دیشب موقع سال تحویل به یاد تک تکتون بودم و از خدا خواستم هر آرزویی دارین بهشون برسین.
 
با اینکه خودم تموم لحظات هیجانی رو تو نصف شب دوست دارم مثل استقبال رفتن تو فرودگاه سال
 
تحویل و ... ولی امسال میخواستم که سال تحویل کاش نصف شب نبود.چون عمم اینا رفتن ترکیه ما هم
 
۲تا پسرعمه هام رو شام دعوت کردیم اومدن منم کلی ذوق میکردم که موقع سال تحویل دور همیم ولی
 
ساعت ۱۲ اینا بود که رفتنشون مادر بزرگمم گفت نمیتونم بیدار بمونم برم بخوابم رفتش منم دیدم بیکار
 
رفتم یه خورده خوشگل کردمو مشغول عکس گرفتن شدم.بابام چون این
 
۱ماه خیلی سرش شلوغ بود ساعت ۱.۳۰ اینا گرفت خوابید.موقع سال تحویل خواستم بیدارش کنم
 
مامان نذاشت که خسته هستش بذار بخوابه.
 
ولی موقع سال تحویل یه حس خوبی داشتم یه حس امیدواری
 
ساعت ۳.۱۰ اینا بود گرفتیم خوابیدیم که تازه خوابم سنگین میشد دیدم موبایل میزنگه حالا فک میکردم
 
خواب میبینم بعد یه هو دیدم تلفن خونه زنگید دیگه خودتون تصور کنین با چه سرعتی از خواب پریدم که
 
این موقع کیه میزنگه دیدم مامان و بابا دارن حاضر میشن برن بیرون گفتم کجا گفت میریم شرکت بابا اینا
 
دیگه هیچی نتونستم بپرسم.تا بابا اینا برگردن بیدار نشستم ببینم چی شده که اومدن گفتن یه هویی
 
دزدگیر شرکت به صدا در اومده چون چندتا شماره داده بودن که اگه به صدا در اومد با شماره خونه و
 
موبایل و ۲نفر دیگه تماس بگیره.ولی دیگه من اون موقع شب وسط خواب و بیداری کلی فکرو خیال بود که
 
کردم.
صبحم ساعت ۹ بیدار شدیم صبحونه خوردیم بعد باهم روبوسی کردیمو بابام از لای قران عیدی داد و
 
رفتیم خونه مامان بزرگم و سر خاک اون یکی مامان بزرگم و بعدشم که دیگه دیدو بازدیدا شروع شدن.
 
 اینم سفره هفت سین بنده1
 
 
پ.ن.ایشالا که همگیمون سال خیلی خیلی خوبی رو شروع کرده باشیم که اول از همه سلامتی بعدش
 
شادی و خوشی و موفقیت و البته جیبای پر پول داشته باشیم
 
پ.ن.وای بچه ها چه ذوقی میکنن تو خیابونا میبینی دارن با مامان باباهاشون میرن بعد چشمشون
 
همش به کفشاشونه:دی
 
پ.ن.به وجد اومدم هر بار از حموم در میام با بیگودی مامان جان موهامو فر میکنم بعد دیگه جلو آینه
 
همش خودمو نیگا میکنمممممم:دی

واسه خودم
ادامه نوشته

روی تخته سیاه جهان

زنگ خورد

ناظم صبح آمد سر صف

توی برنامه ی صبحگاهی

رو به خورشید گفت:

باز هم

دفتر مشق دیروز خط خورد

و کتاب شب پیش را

ماه

با خودش برد.

آی خورشید!

روی این آسمان

روی تخته سیاه جهان

با گچ نور بنویس:

زیر این گنبد گرد و کور و کبود

آدمی زاد،هرگز

دانش آموز خوبی نبود.

آخرین اپ سال ۸۹  هم نوشته شد.اپ یعدی رو بعد سال تحویل مینویسم.

این روزا خیلی فکر میکنم ببینم تو این سال ۸۹ چی کارا کردم؟ چه جور سالی بود برام؟زیاد جالب نبود

نا شکری نمیکنم ولی اتفاقای ضد حالیش شادی هامو دیگه به چشمم نیوردن.ولی سال خوبی بود از

لحاظ قرارایی که با دوستای وبلاگیم داشتم و شاید رفتنم به داشنگاه که الان تکراری شده برام:دی

 

هفته پیش از یه دوست اولین عیدی رو گرفتم.مرسی عزیزممممم کلی غافل گیرم کردی.

خیلی دوست دارممممم.

۴شنبه پسر داییم برگشت از مکه دیگه ۲روز خونه اونا بودیم برا همین این۲روز اصلا وقت نمیکردم بیام نت

 

دیروز یه قسمتی از کوزت گریمون تموم شد یعنی اتاق بنده.دیگه از صبح کار کردیم با مامان تا ساعت ۷

اینا.به خودم قول داده بودم تو این تمیزی ها دکوراسیونشو عوض کنم یه خورده تغییر دادم ولی چون بابا

گفته بعد عید خونه رو نقاشی میکنیم بازم مثل سابقش کردم که بعد نقاشی مدلشم عوض کنم.امروزم

کارگر میاد برا آشپزخونه و پذیرایی که اونم بیاد ایشالا دیگه تموم میشه.

 

میخواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگ ها را،

جدول ضرب را شعرهای کودکانه را

یاد میگرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم....

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که همه چیز ممکن است.

و می خواهم که از پیچیدگی ها دنیا بی خبر باشم.

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده،صورتحساب،جریمه و ....

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به ...

این دسته چک من،کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

مال شما....

 عصری از کلاس برگشتی خونه بی حوصله نشستی اس میاد میبینی شماره ناشناسه خودشم طوری

نوشته که همه حروف به هم چسبیده نمیشه فهمید چی نوشته بیخیالش میشی.یه خورده بعدش

دوباره اس میاد از همون شماره،اس میدم ببخشید شما؟؟میگه ایول بابا جدی نشناختی؟؟منم دیگه

زینب!منم اس دادم باید بشناسم؟؟میگم اشتباه گرفتین.اس میده که همینم مونده بود شماره خالمو

اشتباه بگیرم!!:دی دیگه همچین شاخ در اورده بودم به حدیث میگم احتمالا دختر تو هستش از آینده اس

داده.

 

بچه ها کسی در مورد روغن مورچه اطلاعاتی داره؟؟خیلی شنیدم که اگه بزنی به پوست موهارو کلا از

بین میبره ولی الان تاثیر داره آیا (تو این سن منظور)؟؟یا باید از بچگی میزدیم؟؟اگه تاثیر داره حساسیت

اینا نمیده؟؟کمکم کنین ممنون میشم

آهنگ جدید علی مرشدی به اسم <<معلومه>> رو خیلی دوست دارم روزی چندبار گوش میدم

 

جند شب پیش بابا گوشت خریده بود مامانم پرسید چند کیلوست گفت ۷کیلو بعدش منم هیمنجوری

گفتم بابا چند دادی به ۷کیلو؟؟گفت میخوای چیکار ؟گفتم همنیطوری گفت ۱۰۳ هزار تومن تو ماشین

همچین کپ کرده بودم تا مامان گوشتا رو میپخت و تموم شدنشون هی میگم من اصلا نمیتونم حذمش

کنم که ۷کیلو ۱۰۳ هزار تومن.

 

 ۹ماه پیش همینجا نوشتم یکی از دوستامون دارن بچه دار میشن ۹اسفند دخمل گلش به دنیا اومدش

الینا جونم تولدت مبارک.

 

ابرها به آسمان تکیه می کنند ، درختان به زمین و انسانها به مهربانی یکدیگر

 

پ.ن.راستی یه سوال دیگه دانلود کتاب با دانلود آهنگ متفاوته؟؟هرچقدر میخوام یه کتابی رو دانلود کنم

نمیشه.در مرد اینم کمک!!

پ.ن.۱۴ اسفند تولد مینا هستش.مینا جان عزیزم تولدت مباررک.ایشالا هر آرزویی داری امسال بهشون

برسی.

 بعدا نوشت:امروز یعنی ۱۶ اسفند تولد عمولی هستش عمولی جان تولدتون مبارک ایشالا سالیان

سال در کنار عمو و سویل شادو خوش سلامت و خندون باشین